ثمین عزیزمثمین عزیزم، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 11 روز سن داره
طنین عزیزمطنین عزیزم، تا این لحظه: 5 سال و 6 ماه و 25 روز سن داره

ثمین بهترین هدیه آسمانی

مادر که باشی...

مادر که باشی به جای حس ششم، یه حس هفتم داری- به وسعت آسمون هفتم - که همون حس مادریه!   مادر که باشی همه ثانیه هات  به وقت نفس کشیدن دلبندت تنظیم میشه.   مادر که باشی حاضر نیستی همه دنیا رو با یه لبخند کوچولوی کوچولوت عوض  کنی!   مادر که باشی هر صبح ، به عشق دیدن گلت چشم باز می کنی و هر شب بعد از بوئیدن اون به خواب میری.   مادر که باشی همیشه دلت شور میزنه که زندگی به کام بچه ات شیرین باشه.(یه جورایی هم مزه بقیه طعم ها  به جز شیرینی رو از یاد می بری- خصوصا موقع چشیدن تلخی های زندگی -)   مادر که باشی با یه تب کوچک بچه ات میمیری و با یه نگاه تازه اش جون میگیری.   مادر که باشی ق...
14 اسفند 1391

خونه تکونی

ثمین جونم! شرمنده، چون سرگرم خونه تکونی بودم مطلب جدید نذاشتم. آخه پنج شنبه و جمعه ای که گذشت من و بابایی استارت خونه تکونی عید رو زدیم. البته به برکت وجود تو گلم بابایی امسال یه روز مرخصی گرفت تا به من کمک کنه و خوب دستش درد نکنه، حسابی کمکم کرد و با هم تونستیم آشپزخانه و حال رو خوب بتکونیم! یه تغییر دکوراسیون هم تو اتاق خواب  خودمون و اتاق تو دادیم که فکر کنم خیلی  خوشت اومد.     البته امسال تو دختر گل هم به مامان کمک کردی.   اولش بااینکه صبح دو ساعتی خوابیدی. بعدش هم موقع تمیز کاری کابینت ها  با وسایل داخلش که میذاشتم جلوت کلی سرگرم شده بودی . فقط این آخراش نق می زدی که آخی بمیرم برات خوابت می...
13 اسفند 1391

شروع ساخت استخر

دیروز(شنبه 12/12/91) هم مادرجون و پدرجون و عمه سمیرا  از مشهد برگشتند. عصر رفتیم خونشون که فهمیدیم آب جوش سماور مادر جون رو سوزونده! آخی خیلی بد شده بود، بیچاره شکم و پاش کلی می سوخت. بازم  شکر خدا تونستم آخر شب_ساعت ده و نیم_ که تو خوابیدی ، دوباره برم خوانشون و بعد از شستن محل سوختگی با سرم، براش باندپیچی کنم. بابایی هم خسته و کوفته از باغ برگشته بود و وقتی برگشتم دیدم اون هم خوابش برده. دیروز کار ساخت استخر توی باغ شروع شد، امیدوارم یه کم که بزرگ شدی بتونی توش شنا کنی و لذت ببری.     عاشق اون لحظه ام که ببینم تو استخر شنا می کنی. فقط باید به مامان قول بدی وقت سرما نخوای بری آب بازی ! ...   الان وقتی دس...
13 اسفند 1391

خونه خاله حمیده

دیشب ماهگرد دخملی مامان بود و هشت ماهش تموم میشد. ما هم خونه دوستم حمیده جون دعوت بودیم چون برای عروسیش نتونسته بودیم بریم. شب خوبی بود، خیلی خیلی خوش گذشت.     اما ثمین خانوم در شبی که گذشت:   خانوم کوچولو دیروز وقتی که من و بابایی ساعت دو  ونیم از سرکار برگشتیم، خونه مامان جون تو خواب ناز بود . اونقدر خوابش می اومد که با سرو صدا و سلام کردن ماهم بیدارنشد!(آخه ثمین خیلیییییییییی خیلیییییییی خواب سبکه و با کوچکترین صدای نفسی از خواب پا میشه- گمونم اینو از بابای خودم ارث برده!!-). خلاصه تا سه و نیم صبر کردیم تا چشمای گلشو باز کرد ولی هنوز خوابش میومد، اما چون ما ناهار نخورده بودیم فورا بهش سلام کردیم تا پاشه. پ...
9 اسفند 1391

عکس

این عکس دختر گلم تو دوماهگیه ، دقیقا روزی که قرار بود واکسن دو ماهگیشو بزنه. ...
8 اسفند 1391

نامه ای به دخترم

ثمین عزیز! دختر مهر و ماه ، فرزند آب و آیینه!  امروز که هشتمین ماه از زندگیت را در کنارم به سر میکنی، از برکت وجود نازنینت به خود می بالم و باری دیگر سر بر آستان پروردگار فرشتگان ناز می سایم  که تو را به من هدیه کرد. چه لحظات شادی که در کنار هم تجربه کرده ایم و چه دلتنگی ها و بی قراری ها که با لبخندی از جانبت، از یاد برده ایم.   دخترم! زیباترین لبخند خدا! بدان همیشه و هرکجا، بی آنکه بدانی، دانسته یا ندانسته به یادت هستم و خواهم بود و هر آن از خدای منان ثانیه های شادی را برایت آرزومندم. از صمیمم قلب دوستت دارم و می ستایمت.
8 اسفند 1391

ماهگرد هشتم

نازنازی مامان امروز هشت ماهش تموم میشه و میره تو نه ماه. حتما خودش نمیدونست چون دیشب درست و حسابی نخوابید و همش خواب بد میدید و تو خواب گریه و ناله میکرد. قربون خواب دیدنش برم و غلت زدنش تو خواب هر وقت بدخواب میشه که نمیذاره مامانی هم سرجاش بخوابه، چون ناناز خانوم گردی گردی تاب میخوره برا همین هم باید همراه اون رو تختخوابت بچرخی تا جات رو تخت بشه!!!!        
8 اسفند 1391

توانایی های گلم

ثمین خانوم خوشگل الان که هفت ماه و بیست و هفت روزشه کارای زیادی بلده، از دست زدن وقت پخش آهنگهای شاد گرفته تا خوردن شست پاش وقتی خوابیده و دستش اسباب بازیدیگه ای نیست؛ تا نانای نای کردن و بای بای کردن و بوس کردن به سبک خودش و وارونه افتادن و بعضی وقتا زور گفتن تا بغلش کنیم و ...   ولی ریتم زمانی کارای اولیش به شرح زیره: ٤٠ روزگی: آقو آقو کردن (به شدت) ٢ ماهگی: زدن با دست (خصوصا موقعی که شیر میخاست) ٤ماه و ١٥روزگی: گردن گرفتن کامل ٥ ماهگی: جیغ زدن ٥ماه و ٢٠روزگی: وارونه افتادن- لک لک زدن - گرفت پا با دست ٦ ماهگی: نشستن روی زمین(که البته دور و برش بالش هم میذاشتم) ٧ماه و ١٥ روزگی: گفتن با- بو- دا- علی (فقط وقتی خودش تمای...
7 اسفند 1391